امروز، دنیای سرمه ای مون 5 ساله شد:)
بین انگشتاش ها میکرد تا سرمای بیرون رو حس نکنه. به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و رد اشکاش روی صورتش یخ زده بودن. هر از چند گاهی سرش رو بالا تر میآورد تا اطرافش رو ببینه. همه رد میشدن و میرفتن بدون اینکه به اون توجه کنن. زنها دستکش های چرمیشون رو پوشیده بودن و مردها دکمه پالتوهاشون رو تا ته بسته بودن. کسی به اون کوچه تاریک نگاهی نمیانداخت. انگار تبدیل به بخشی از دیوار آجری دوده گرفته پشت سرش شده بودو حتی ارزش توجه رو نداشت. به آرومی سر خورد و روی زانوهاش نشست. چشماشو به آسمون پرستاره بالای سرش دوخت. اشک توی سیاهی چشماش حلقه زده بود. با خودش زمزمه کرد:خدایا، میشه یه معجزه پیدا شه و منو نجات بده؟
هنوز مدت زیادی از حرفش نگذشته بود که متوجه ورود چند نفر به کوچه شد. فورا از جاش بلند شد، ده نفر جلوش بودن. ترسید، عقب عقب رفت و پشتش به دیوار خورد. چشمای ترسیدهش رو بین اون ده پسر چرخوند اما توی نگاهشون خبری از شرارت نبود، پر از مهربونی و عشق بودن. یکی از اون پسر ها، کسی که درست وسطشون ایستاده بود کمی جلوتر اومد:حالت خوبه؟
سرش رو به آرومی به دو طرف تکون داد. پسر لبخند گرمی زد که گرماش توی وجودش پخش شد. گفت:میدونم چقدر آسیب دیدی. میدونم قلب کوچیکت پر از جای زخمه و دستای سرمازدهت نیازمند رشته های نور دورشن. ما، برای همین اینجاییم. اسمت، اسمت رو بهمون بگو!
سرش رو پایین انداخت. با صدایی که به زور به گوش اون پسر میرسید گفت:من اسمی ندارم. مدتهاست که خودم رو گم کردم.
پسر با احتیاط دستاش رو گرفت. اون 9 نفر دیگه، دورش جمع شدن. احساس امنیت میکرد. پسر که دستای گرمش سرمای بین انگشتاش رو از بین میبردن گفت:پس، از الان، به خودت بگو یونیورس!
+روزمون مبارک یونیز!:)
++از قصد جنسیت شخصیت اصلی رو نگفتم، چون ما بین خودمون هم فنگرل داریم هم فنبوی، و به نظرم ذکر نکردن جنسیت نماد یونی ها بهترین انتخاب اومد~~
+++حدس زدین دیگه؟ اون پسره هویی بود*-* اون 9 نفر دیگه ام بقیه اعضا بودن*-*
++++درخواستی ای برای امروز و فردا دارید بگید بزارم براتون~~